سلام!نمی دانم از کجا باید آغاز کنم؟!نمی دانم از چه , باز دلم برای نوشتن و خالی شدن به پرواز در می آید.مدتهاست که دلم می خواهد هر روز باران ببارد و من در خیابانی خلوت و بی انتها,قدم بزنم.باران بر من ببارد.خیس بشوم.دستانم را در جیبهایم فرو برم و سوت بزنم.مثل پسربچه های دبستانی.دلم میخواهد بدوم.بدوم تا به همان دکه کوچک محله کودکیهایم و همه پول توی جیبم را بدهم و یک آدامس و یک بسته ترشک بخرم.دلم میخواهد انگشتانم را که حالا ترشکی شده,لیس بزنم.دلم میخواهد برای عروسک زیبایم شعر بخوانم..همان شعری را که همه مان آن را از بر داریم..عروسک قشنگ من قرمز پوشیده..تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده..دلم برای اینکه مادر موهایم را شانه بزند تنگ شده.دلم میخواهد مادرجون و بابابزرگ بیایند خانه ما و مادر برای نهار همه مان قورمه سبزی بپزد.دلم میخواهد بزرگ نشوم و باز هم دوچرخه سواری کنم.که مادر بگه:"پاهاتو نگا کن..صد بار بت گفتم شلوار بلند بپوش..د بچه مگه تو پسری؟!!..ببین یه جای سالم رو پاهات نداری.."
مامان! دیگه از اون دوچرخه قرمز که جلوش یه سبد سپید داشت هیچ خبری نیست.کاش نگهش میداشتی.کاش باور نمی کردی که یه روزی قدم واسه رکابش بلند میشه.کاش زمان,موقعی که توی پارک نیاورون تابم میدادی متوقف میشد.دلم واسه پارک کوچیکه تجریش تنگ شده..حالا دیگه از تابهای قرمزش هیچ خبری نیست..صدای خنده شادمانه من,حالا,جاش رو با صدای یه مسافرکش عصبانی که داد میزنه شهرک دونفر عوض کرده..دلم تنگ شده..واسه هیجان تعطیل شدن از مدرسه و رسیدن به عصرونه و کارتون نل..واسه بوی نارنگی نوبرونه که اول پاییز,توی کیفم میزاشتی..واسه بادبادکایی که بابا درست میکرد..چهارشنبه سوری و ترس از روی آتیش پریدن..هفت سین..بوی ماهی و سبزه شب عید..عشق پوشیدن لباس نو..اولین عیدی..اسکناسای نوی ده تومنی تا نشده لای قرآن..زمستونای خونه عزیز..زیر کرسی..واسه بادوم شکستنای آقاجون..برای بازی کردن عموجلال و خنده های بی ریای بچه ها..واسه روز اول مدرسه..بوی کتاب فارسی..برای روپوش سورمه ای مدرسه..جایزه شاگرد اول شدن..دلم تنگ شده..واسه همه اون چیزایی که دلیل کودکیم بود.حالا از اون همه رنگ,فقط یه جعبه رنگ محو تو خاطرم مونده.با همین جعبه رنگ,یه روزی دنیای خاطره هام رو نقاشی میکنم.
مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایه بان ابرو
باید قدمهایم را شماره کنم.هرجه پیشتر میروم انگار دورتر میشوم.انگار یادم میرود کجا بودم..میدانم.آدم است دیگر..گاهی میداند,گاهی نمیداند,گاهی هم فراموش میکند که آدم است این را هم میدانم.!! اما شبی که گذشت طلوع زیبایش را از یاد نخواهد برد..
بگذریم.سه خط را نوشتم که فراموش نکنم از چه مینویسم..یاد نگاهی,آرام را از من گرفته. اتاقم هم امشب کوچک شده است.برای احساسی اینچنین کودکانه و نرم,همانند پر کاکائی ها,باید کودکی باشی جسور که عشق را,همچون بادبادکی به دست نسیم تابستان می سپارد و دلش را با آن رهسپار می کند و نه از باد می هراسد و نه از باران..جسارت کودکانه دیگر در من نیست..شور عشق را بدون دل کودک داشتن نمیتوان معنی کرد..!