می دانم که می دانید آنچه را می گویم..شاید هم ندانید..مطمئن نیستم دانستن و ندانستن ما تا چه اندازه تاپیر گذار است!!!..حتما می پرسید در چه تاپیر گذار است؟..بله,بپرسید خوب است..
بگذارید از اینجا بگویم که دلم به حال خودم می سوزد که نمی توانم بی تفاوت باشم و بگذرم..نمی توانم مانند بسیاری و بسیاری دیگر در برابر فرو ریختن ارزشها شانه بالا بیندازم و بگویم"این است دیگر...چه می توان کرد.."..دلم می سوزد که نتوانستم و نمی توانم بغض فرو خورده نداشته باشم و شبی را آسوده و بی آنکه چیزی دلم را به درد نیاورد و آهی از نهادم برنخیزد سر بر بالش بگذارم و خواب بهار و شکوفه و نسیم ببینم و یا اصلن خواب نبینم...
سرانگشتان عاشق من با خاک این سرزمین که فره دارد پیوند ابدی بسته است...هنگامی که در دستانم می چرخد و با طنازی شکل می گیرد وهنگاهی که بوی دلپذیرش مستم می کند دردی را در دلم تازه می کند..درد سفالگران و لعاب کاران عاشق سرزمینم را...که بسیار مورد بی مهری ما مردم فراموشکارهسنتد..اگر روزی یا روزگاری گذارتان اتفاقی به شهر فیروزه ای لعاب,شهر رضا,رسید سراغ استادکاران لعاب فیروزه ای ایران را بگیرید..ببینید کارگاه هایشان به چه روزی درآمده اند..استادکاران به چه روزی افتاده اند..به چه کارهایی رو آورده اند...ببینید جایگاه هنر و ارزش آن در تکه ای از این عالم که خواستگاه هنر است اکنون کجاست...خوب است گاهی بپرسیم از خودمان که ما دلمان را به چه خوش کرده ایم..؟!!!...اگر این هویت من وارزشهای فرهنگی من است که روز به روز بیشتر رنگ می بازد و فرو می ریزد و من باز هم به روز مرگیها می پردازم و دیگری را مسئول می دانم و می گویم چرا من؟!!!..پس همان بهتر که نام ایران و ایرانی را از از شناسنا مه ام برای ابد بردارم و هیچ بمانم..آماده برای غیر متعهد بودن به آنچه هیچگاه به خودم زحمت ندادم به گونه ای که باید بشناسمش...بهتر است دلم برای خودم بسوزد که در بین اینهمه همزبان کسی زبانم را نمی داند...