سلام!
خیلی وقت بود که بلاگم رو آپلود نکرده بودم,مدتها بود که می خواستم این کار رو انجام بدم ولی هر بار نمی شد یا بهتره بگم تنبلی می کردم.
اکنون که مشغول تایپ کردن هستم ,یه سر دیگه این کره گرد کوچولو زندگی می کنم..از خاک وطن فرسنگها دورم ولی دلم الان ,همین لحظه, تو تهرانه ,تو کوچه پس کوچه های آفتاب گیر زیباشه.تو میدون تجریش داره شاه توت می خوره و از کنار مغازه های میوه و سبزی فروشی نزدیک امام زاده رد میشه..تو میدون انقلابه ,جلو دانشگاه ,تو کتاب فروشی نیک داره لیست جدید ترین رمانها رو نگاه می کنه پس از اونم حتما می خواد یه سری بره خیابون فرصت ,از پله های ساختمون قدیمی آموزشگاه سفال سیلک بالا بره و سری به اون کارگاه پر از خاطره و استاد با خاک آشناش بزنه..تو میدون گلو بندکه و جلوی دهنه بازار بزرگ,مثل همیشه میخواد پیش از وارد شدن توی اون همهمه ,اول از بالا جمعیتی رو که تو هم وول می خورن رو خوب ببینه بعدش گم بشه تو جمعیت,گم بشه تو اون دالونای پیچ در پیچ, بعد از تیمچه حاجب الدوله بیاد بیرون و بره نایب, چلوکباب کوبیده بخوره..آآآآخ
دلم با من راه نمیاد تو کانادا..میخواد بره تو همون خیابونا و مغازه ها و کوچه ها..بمونه تو همون شلوغیا ..
فریما جان
سری بهت بزنم
خوشحالم که دیدمت