گفتگوی قلم من...

فرهنگی ادبی.اجتماعی .ملی

گفتگوی قلم من...

فرهنگی ادبی.اجتماعی .ملی

شاه نامه خوانی

                                 

آمدن رستم نزدیک شاه مازندران به پیغمبری


داستان را با آوای فریما از اینجا گوش کنید



چو نامه به مُهر اندر آورد شاه،جهانجویْ رستم بپیمود راه.

به زین اندر افگند گرزِ گران؛ چو  آمد به نزدیکِ  مازندران 
1555به شاه آگهی شد که:«کاوسْ شاهفرستاده ای کرد دیگر به راه؛ 

فرستاده ای چون هزبرِ دُژم، کمندی به فتراک بر، شصت خَم. 

به زیر اندرش، باره ای گام زن؛ یکی ژنده پیل است، گویی، به تن». 

چو بشنید سالارِ مازندران،ز مردان گزین کرد جنگیْ سران.

بفرمودشان تا   چپیره  شدند؛ هزبرِ ژیان را پذیره شدند. 
1560چو چشمِ تهمتن بدیشان رسید،به ره بر، درختی گَشْن شاخ دید.

بکَنْد و چو ژوبین به کف درگرفت؛ بماندند لشکر همه ز او شگفت. 

بینداخت، چون نزدِ ایشان رسید؛ فراوان بپرسید و گفت و شنید.

گرفتش یکی دست و بفشارْدش؛ همی، آزمون را، بیازاردش. 

بخندید از او رستمِ پیلتن؛ شده خیره ز او چشم ِآن انجمن. 
1565مر او را، در آن خنده بفشارْد چنگ؛ببردش ز دست و ز روی آب و رنگ.
 بشد هوش از آن مردِ زور آزمای؛ ز بالایِ اسپ، اندر آمد به پای. 
 یکی شد برِ شاهِ مازندران؛ بگفت آنچه دید، از کران تا کران. 

سواری که نامش کلاهور بود،که مازندران ز او پر از شور بود، 

بسانِ پلنگ ژیان بُد به خوی، نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی، 
1570پذیره شدن را، برِ خویش خوانْد؛ به مردیش بر چرخِ گردان نشانْد. 

بدو گفت: «رو پیشِ آن مرد شَو؛ هنرها پدیدار کن، نو به نو. 

چنان کن که گردد رُخَش پر ز شرم ؛به چشم اندر آرَد ز شرم ،آبِ گرم».

بیامد کلاهور، چون نرٌه شیر، به پیشِ جهانجویْ مردِ دلیر.

بپرسید، پرسیدنی چون پلنگ؛دُژمْروی، ز آن پس، بدو داد چنگ.
1575بیفشارْد دستِ سرافرازْ پیل؛ شد، از درد، دستش به کردارِ نیل.

نپیچید، کاندیشۀ زور داشت؛ به مردی، ز خورشید، منشور داشت. 

بیفشارد چنگِ کلاهور، سخت؛فروریخت ناخن، چو برگ از درخت. 

کلاهور، با دستِ آویخته، پی و پوست و ناخن فرو ریخته، 

بیاورد و بنمود و با شاه گفت، که:« بر خویشتن، درد نتوان نهفت. 
1580تو را آشتی بهتر آید، ز جنگ؛  فراخی مکن، بر دلِ خویش، تنگ. 

تو را با چنین پهلوان تاو نیست؛ اگر رام گردد، بِهْ از ساو نیست .

پذیرد بدو شاهِ مازندران، زما، باژ و ساو ، از کران تا کران.

چنین، رنج دشوار آسان کنیم، بِه آید که جان را هراسان کنیم».

تهمتن بیامد هم اندر زمان،چو پیلِ سر افراز و شیرِ دمان.
1585چو مازندرانْ شاه او را بدید، بپرسید و بنواختش چون سزید.

نگه کرد و بنشاند اندر خورش؛از کاوس پرسید و از لشکرش. 
 بپرسیدش از رنج و راهِ دراز،  که:«چون راندی، در نشیب و فراز؟»؛

وز آن پس، بدو گفت:«رستم تُوِی،که داری بر و پیکر و پهلوی؟».

چنین داد پاسخ که:«من چاکرم  اگر چاکری را خود اندر خورم. 
1590کجا او بُوَد من نیایم به کار؛  که او پهلوان است و گُرد و سوار». 

بدو داد پس پهلوان نامه را؛پیام جهاندارِ خودکامه را.

بگفت:«آنکه شمشیر بار آوَرد، سرِ سرکشان در کنار آورد».

چو بشنید پیغام و نامه بخواند، دُژَم گشت و در وی شگفتی بماند.

به رستم، چنین گفت:«کاین جست و جوی چه باید همی خیره، و این گفت و گوی؟»
1595بگویش که:«سالارِ ایران تویی؛اگر چه دل و چنگ شیران تویی،

منم شاهِ مازندران، با سپاه؛رسیده مرا از نیاکان کلاه.

مرا بیهده خواندن پیشِ خویشنه رسمِ کیان است و آیینِ کیش.

براندیش و تختِ بزرگان مجوی؛کز این بد، تو را خواری آید به روی.

سویِ گاهِ ایران بپیچان عِنان؛وگر نه، زمانت سر آرَد سِنان؛
1600که گر با سپه من بجنبم زجای،تو نشناسی آنگه سرت را ز پای.

تو افتاده ای، بی گمان ،در گمان؛یکی راهِ زه گیر و بفکن کمان.

چو من تنگ روی اندر آرم به روی،سر آید تو را این همه گفت و گوی».

نگه کرد رستم، به روشن روان،به شاه و سپاه و رَد و پهلوان؛

پسنده نیامْدش کردارِ اوی؛سرش تیزتر شد ز گفتارِ اوی.
1605نپذرفت از او جامه و اسپ و زر؛که ننگ آمدش ز آن کلاه کمر.

برون آمد از پیش ِ او خشمناک؛دلی پر زکینه،نه ترس و نه باک.

چو آمد به نزدیکِ شاه اندرون،دلِ کینه دارش پر از جوشِ خون،
         

ز مازندران هر چه دید و شنید                    همه کرد بر شاهِ ایران پدید؛       

وزآن پس،ورا گفت:«مندیش هیچ؛دلیری کن و رزمِ دیوان پسیچ.
1610سواران و گُردانِ آن انجمن،همه خوار و زارند بر چشمِ من».























آگاهی یافتن سین دخت از کار رودابه


این داستان را بشنوید با آوای فریما



میانِ سپهدار با سروبُن،

زنی بود گویا و شیرین سَخُن.


پیام آوریدی سوی پهلوان؛

هم از پهلوان سوی سروِ روان.


سپهدار دستان مر او را بخواند؛

سخن هر چه بشنید با او براند.


بدو گفت:«نزدیک رودابه شو؛

بگویش که:"ای نیکدل ماهِ نو!


سخن چون ز تنگی به سختی رسید،

فراخیش را زود بینی کلید.


فرستاده باز آمد از پیشِ سام

اَبا شادمانیٌ و فرخ پیام.


بسی گفت و جوشید و زد داستان

سرانجام، او گشت همداستان."»


سبک ،پاسخ نامه زن را سپرد؛

زن از پیش او بازگشت و ببرد.


به نزدیک رودابه آمد چو باد؛

بدین شادمانی ورا مژده داد.


پریروی بر زن دِرَم برفشاند؛

به کرسی زر پیکرش بر نشاند.


یکی شاره سربند پیش آورید،

شده تار و پود اندرو ناپدید.


همه پیکرش سرخ یاقوت و زر؛

شده زر همه ناپدید از گهر.


یکی جفت پرمایه انگشتری،

فروزنده چون بر فلک مشتری،


فرستاد نزدیکِ دستانِ سام؛

بسی داد با آن درود و پیام.


زن از حجره رفت و به ایوان رسید؛

نگه کرد سیندخت؛ او را بدید.


زن از بیم او گشت چون سندروس؛

بترسید و روی زمین داد بوس.


پر اندیشه شد جانِ سیندخت از اوی؛

به آواز گفت :«از کجایی؟بگوی.


دلِ روشنم بر تو شد بد گمان؛

نگویی مرا تا:زهی گر کمان؟»


بدو گفت زن:«من یکی چاره جوی؛

همی نان فراز آرم، از چند روی.


بدین حجره، رودابه پیرایه خواست ؛

همان گوهرانِ گرانمایه خواست؛


بیاوردمش افسری زرنگار؛

یکی حلقه پر گوهر ِشاهوار.»


بدو گفت سیندخت:«بنماییَم!

دلِ بسته زِ اندیشه بگشاییم!»


«سپردم به رودابه-گفت: این دو چیز؛

فزون خواست؛اکنون بیارَمش نیز.»


«بها- گفت:بگذار بر چشمِ من؛

یکی آب برزن بر این خشمِ من.»


«درم- گفت:فردا دهد ماهروی؛

بها، تا نیابم، تو از من مَجوی!»


همی کژٌ دانست گفتار اوی ؛

بیاراست دل را به پیکار اوی.


بیامد؛بجستش بَر و آستی؛

همی جُست از او کژی و کاستی.


چون آن جامه های گرانمایه دید؛

هم از دست رودابه پیرایه دید،


درِ کاخ ،بر خویشتن بر، ببست؛

از اندیشگان، شد به کَردارِ مست.


بفرمود تا دخترش رفت پیش؛

همی دست برزد به رخسارِ خویش.


دو گل را به دو نرگسِ خوابدار

همی شست، تا شد گُلان آبدار.


به رودابه گفت:«ای سرافراز ماه!

گزین کردی از ناز بر گاه، چاه!


چه ماند از نکوداشتی در جهان،

که ننمودمت آشکار و نهان؟


ستمگر چرا گشتی، ای ماهروی!

همه رازها پیش مادر بگوی؛


که: این زن زِ پیش کهِ آید همی؟

به نزدت ز بهر چه آید همی؟


سخن بر چه سان است و این مرد کیست؟

که زیبای سربند و انگشتری است.


ز گنجِ بزرگ افسرِ تازیان،

به ما ماند بسیار سود و زیان .


بدین نامِ بد داد خواهی به باد؛

چو من زاده ام، دخت هرگز که زاد؟!»


زمین دید رودابه و پشتِ پای؛

فروماند، از شرم مادر، به جای.


فرو ریخت از دیدگان آبِ مهر؛

به خون ِ دو نرگس بیاراست چهر.


به مادر چنین گفت:«کای پر خرد!

همی مهر جان مرا بِشکَرَد.


مرا مامِ فرٌخ نزادی ز بُن،

نرفتی ز من نیک یا بد سَخُن.


سپهدار دستان به کابل بماند؛

چنین مهرِ اویم بر آتش نشاند.


چنان تنگ شد بر دلم بر جهان،

که گریان شدم، ز آشکار و نهان.


نخواهم بُدن زنده، بی رویِ اوی؛

جهانم نیرزد به یک مویِ اوی.


بدان کو مرا دید و با من نشست؛

به پیمان گرفتیم دستش به دست.


فرستاده شد نزدِ سام یزرگ؛

فرستاد پاسخ به زالِ سترگ.


زمانی بپیچید و رنجور بود؛

سخنهای بایسته گفت و شنود.


فرستاده را داد بسیار چیز؛

شنیدم همه پاسخِ نامه نیز،


به دست همین زن که کندیش موی؛

زدی بر زمین و کشیدی به روی.


فرستاده آرندۀ نامه بود؛

مرا پاسخِ نامه این جامه بود.»


فروماند سیندخت از این گفت و گوی

پسند آمدش زال را جفتِ اوی.


چنین داد پاسخ که :«که این خُرد نیست ؛

چو دستان ز پر مایگان گرُد نیست.


بزرگ است و پور جهان پهلوان؛

هَمَش نام و هم رای و روشن روان.


هنرها همه هست و آهو یکی،

که گردد هنر پیش او اندکی.


شود شاه گیتی از این خشمناک

ز کابل بر آرد به خورشید،خاک.


نخواهد که از تخمِ ما بر زمین،

کسی پای خوار اندر آرد به زین.»


رها کرد زن را و بنواختش؛

چنان کرد پیدا که نشناختش.


چنان دید دخترش را در نهان،

کجا نشنود پندِ کس در جهان.


بیامد به تیمار گریان بخَفت؛

همی پوست بر تنش گفتی بکَفت.




 




کشته شدن ایرج 

 

 

یکی نامه بنوشت شاه زمین / به خاورخدای و به سالار چین
سر نامه کرد آفرین خدای / کجا بود و باشد همیشه بجای
435 دگر گفت کین نامه ی پندمند/ بنزد دو خورشید گشته بلند
دو سنگی ، دو جنگی ، دو شاه زمین ،/ میان کَیان چون درخشان نگین
از آنکس که هر گونه دیده جهان /  شده آشکارا بروبر نِهان
گراینده ی گرز و تیغ گران / فروزنده ی نامدار افسران
نُماینده ی شب به روز سپید/ گُشاینده ی گنج پیش امید
440 همه رنج ها گشته آسان بر اوی/ به راه رَوِشْن اندرآورده روی
نخواهم همی خویشتن را کلاه / نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
سه فرزند را خواهم آرام و ناز /  از آن پس که بردیم رنج دراز
برادر کزو بود دلتان به درد / وُگر چند هرگز نزد بادسرد
دوان آمد از بهر آزارتان /  همان آرزومند دیدارتان
445 بیفگند شاهی شما را گزید  / چُنان کز ره نامداران سَزید
ز تخت اندرآمد به زین برنشست /  برفت و میان بندگی را ببست
بدان کو به سال از شما کهترست / نوازیدن مِهتر اندرخورست
گرامیْش دارید و نوشه خورید /  چو پرورده شد تن ، روان پرورید
چُن از بودنش بگذرد روز چند /  فرستید باز ِمنش ارجمند
450 نِهادند بر نامه بر مهر شاه  /  ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه
بشد با تنی چند برنا و پیر /  چُنان چون بود راه را ناگریز
چو تنگ اندرآمد به نزدیکشان /  نبود آگه از رای تاریکشان
پذیره شدندش بر آیین خویش /  سپه سربسر باز بردند پیش
چو دیدند روی برادر به مهر /  یکی تازه تر برگشادند چهر
455 دو پرخاشجو با یکی نیکخوی /  گرفتند پرسش نه بر آرزوی
دو دل پر ز کینه ، یکی دل بجای /  برفتند هر سه به پرده سرای
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه / که او بُد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر اوی /  دل از مهر و دیده پر از چهر اوی
سپاه پراگنده شد جفت جفت /  همه نام ایرج شد اندر نهفت
460 که اینَت سزاوار شاهنشهی /  جزین را مبادا کلاه مهی
به لَشکر نگه کرد سلم از کَران /  سرش گشت از کار لشکر گران
به لشکرگه آمد دلی پر ز کین  / جگر پر ز خون ، ابروان پر ز چین
سراپرده پرداخت از انجمن /  خود و تور بنشست با رای زن
سَخُن شد پژوهیده از هردری /  ز شاهی و از شاه هر کشوری
465 به تور از میان سَخُن سلم گفت  / که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
سپاه دو شاه از پذیره شدن /  دگر بود و دیگر به بازآمدن
به هَنگامه ی بازگشتن ز راه /  نکردی همانا به لشکر نگاه
که چندان کجا راه بگذاشتند /  یکی چشم از ایرج نبرداشتند
از ایران دل ما همی تیره بود /  بر اندیشه اندیشگان برفزود
470 سپاه دو کشور چو کردم نگاه /  از این پس جزو را نخوانند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای /  ز تخت بلندت کشد زیر پای
برین گونه از جای برخاستند /  همه شب همی چاره آراستند
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب /  سپیده برآمد ، بپالود خواب
دو بیهوده را دل بران کار گرم / که دیده بشویند هر دو ز شرم
475 برفتند هر دو گُرازان ز جای /  نِهادند سر سوی پرده سرای
چُن از خیمه ایرج به ره بنگرید /  پر از مهر دل ، پیش ایشان دوید
برفتند با او به خیمه درون /  سَخُن بیشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور : ار تو از ما کِهی /  چرا برنِهادی کلاه مِهی
ترا باید ایران و تخت کیان /  مرا بر درِ تُرک بسته میان
480 برادر که مِهتر ز خاور به رنج /  به سربر ترا افسر و زیر گنج
چُنین بخششی کان جهانجوی کرد  / همه نزد کِهتر پسر روی کرد
نه تاج کیی مانم اکنون ، نه گاه /  نه نام بزرگی ، نه ایران ، نه شاه
چُن از تور بشنید ایرج سَخُن /  یکی پاکتر پاسخ افگند بن
بدو گفت کای مهتر کام جوی /  اگر کام دل یابی آرام جوی
485 من ایران نخواهم ، نه خاور ، نه چین ، /  نه شاهی ، نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او بتّریست /  بران برتری بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو /  سرانجام خشت ست بالین تو
مرا تخت ایران اگر بود زیر /  کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین /  ترا زین پس از من مباد ایچ کین
490 مرا با شما نیست جنگ و نبرد /  دلت خود نباید به من رنجه کرد
زمانه نخواهم از آزارتان /  وُگر دور مانم ز دیدارتان
جُز از کهتری نیست آیین من  / مباد آز و گردنکشی دین من
چو بشنید تور از برادر چُنین  / به ابرو ز خشم اندرآورد چین
نیامدْش گفتار ایرج پسند /  نبُد راستی نزد او ارجمند
495 به کرسی به خشم اندرآورد پای /  همی گفت و برجست هزمان ز جای
ز ناگه برآمد ز جای نشست /  گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو تاجدار / ازو خواست ایرج به جان زینهار
نیایدْت گفت ایچ بیم از خدای /  نه شرم از پدر پس همینست رای
مکش مر مرا که ت سرانجام کار /  بپیچاند از خون من کردگار
500 پسندی و همداستانی کنی /  که جان داری و جان ستانی کنی
مکش مورکی را که روزی کَش است /  که او نیز جان دارد و جان خَوش است
مکن خویشتن را ز مردم کُشان /  کزین پس نیابی خود از من نشان
بسنده کنم زین جهان گوشه یی  / به کوشش فرازآورم توشه یی
به خون برادر چه بندی کمر  / چه سوزی دل پیر گشته پدر
505 جهان خواستی ، یافتی خون مریز /  مکن با جهاندار یزدان ستیز
سَخُن چند بشنید و پاسخ نداد /  همان گفتش آمد ، همان سردباد
یکی خنجر از موزه بیرون کَشید /  سراپای او چادَر خون کَشید
بدان تیز زهر آبگون خنجرش /  همی کرد چاک آن کَیانی برش
فرود آمد از پای سرو سهی /  گُسَست آن کمرگاه شاهنشهی
510 دوان خون از آن چهره ی ارغوان /  شد آن نامور شهریار جوان
جهانا بپروردیش در کنار /  وُزان پس ندادی به جان زینهار
نِهانی ندانم ترا دوست کیست  / برین آشکارت بباید گریست
تو نیز ای به خیره خَرِف گشته مرد /  ز بهر جهان دل پر از داغ و درد
چو شاهان کشی بی گنه خیر خیر /  ازین دو ستمگاره اندازه گیر
515 سر تاجور زان تن پیلوار /  به خنجر جدا کرد و برگشت کار
بیاگند مغزش به مُشک و عبیر /  فرستاد نزد جهان بخش پیر
چُنین گفت کاینت سر آن نیاز /  که تاج نیاگان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت /  شد آن شاه گستر نیازی درخت
برفتند باز آن دو بیداد شوم  / یکی سوی چین و یکی سوی روم
520 فِریدون نهاده دو دیده به راه  / سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود /  پدر زان سَخُن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پیروزه ساخت /  همی تاج را گوهر اندرنشاخت
پذیره شدن را بیاراستند /  می و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش /  ببستند آذین همه کشورش
525 بدین اندرون بود شاه و سپاه  / یکی گرد تیره برآمد ز راه
هیونی برون آمد از تیره گرد /  نشسته برو سوگواری بدرد
خروشی بزار و دلی سوگوار /  یکی زرّ تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان /  نهاده سر ایرج اندر میان
اَبا ناله و آه و با روی زرد  / به پیش فِریدون شد آن شوخ مرد
530 ز تابوت زر تخته برداشتند /  که گفتار او خیره پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید /  سر ایرج آمد بریده پدید
بیفتاد ز اسپ آفْرِیدون به خاک /  سپه سر بسر جامه کردند چاک
سیه شد رخان ، دیدگان شد  سپید/ که دیدن دگرگونه بود از امید
چو خسرو بران گونه آمد ز راه /  چُنین بازگشت از پذیره سپاه :
535 دریده درفش و نگون کرده کوس /  رخ نامداران به رنگْ آبنوس
تبیره سیه کرده و روی پیل /  پراکنده بر تازی اسپانْش نیل
پیاده سپهبد ، پیاده سپاه ، /  پر از خاک سر ، برگرفتند راه
خروشیدن پهلوانان به درد /  کَنان گوشت شاهان بران زادمرد
برین گونه گردد به ما بر سپهر /  بخواهد ربودن چو بنمود چهر
540 مبر خود به مهر زمانه گُمان /  نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنْش گیری نُمایدْت مهر /  وُگر دوست خوانی نبینیْش چهر
یکی پند گویم ترا من درست /  دل از مهر گیتی ببایدْت شست
سپه داغ دل ، شاه با هوی هوی  / سوی باغ ایرج نِهادند روی
به روزی کجا بار شاهان بُدی /  وُرا پیشتر جشنگاه آن بُدی
545 فِریدون سر شاه پور جوان /  بیامد به بر برگرفته نوان
بدان تخت شاهنشهی بنگرید /  سر شاه را نز در ِتاج دید
سر حوض شاهان و سرو سهی /  درخت گل افشان و بید و بهی
تَهی دید از آزادگان جشنگاه /  به کیوان برآورده گَرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی /  همی ریخت اشک و همی کند موی
550 میان را به زنّاز خونین ببست /  فگند آتش اندر سرای نشست
گلستانْش برکند و سروان بسوخت /  بیکبارگی چشم شادی بدوخت
نِهاده سر ایرج اندر کنار /  سر خویش کرده سوی کردگار
همی گفت کای داور دادگر /  بدین بی گنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش خسته در پیش من /  تنش خورده شیران آن انجمن
555 دل هر دو بیداد از آنسان بسوز /  که هرگز نبینند جز تیره روز
به داغی جگرْشان کنی آزده /  که بخشایش آرد بریشان دده
همی خواهم ای روشن ِکردگار /  که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور /  ببینم برین کینه بسته کمر
چو دیدم چُنین ، زان سپس شایدم /  کجا خاک بالا بپیمایدم
560 برین گونه بگریست چندان بزار /  همی تا گیا رُستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین اوی /  شده تیره روشن جهان بین اوی
در بار بسته ، گشاده زبان  / همی گفت : زار ای نَبَرده جوان
کس از تاجداران بدینسان نمُرد /  که تو مردی ای نامبردار گُرد
سرت را بریده بزار اَهرِمَن /  تنت را شده کام شیران کفن
565 خروشی مُغانی و چشمی پر آب /  ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن /  بهر جای کرده یکی انجمن
همه دیده پر آب و دل پر ز خون /  نشسته به تیمار مرگ اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه /  نشسته به انبوه با سوگ شاه
چه مایه چُنین روز بگذاشتند / همه زندگی مرگ پنداشتند
570 برآمد برین نیز یکچندگاه /  شبستان ایرج نگه کرد شاه
یکی خوب چهره پرستنده دید /  کجا نام او بود ماه آفْرید
که ایرج برو مهر بسیار داشت /  قضا را کنیزک ازو بار داشت
پریچهره را بچّه بود درنِهان /  از آن شاد شد شهریار جهان
از آن خوبرخ شد دلش پر امید /  به کین پسر داد دل را نُوید
575 چو هنگامه ی زادن آمد پدید /  یکی دختر آمد ز ماه آفْرید
جهانی گرفتند پروردنش  / برآمد به ناز و بزرگی تنش
مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای /  تو گفتی مگر ایرجستی بجای
چو برجست و آمدش هنگام شوی /  چو پروین شدش روی و چون قیر موی
نیا نام زد کرد شویش پشنگ /  بدو داد و چندی برآمد درنگ
580 بدادش بدان نامبردار شوی /  چو یکچندگاهی برآمد بر اوی 

داستان را بشنوید.... 

http://s1.picofile.com/file/6319378268/Iraj_Farima.mp3.html

 

 (موسیقی متن از اسفندیار منفرد زاده)

  

 

 

 

 

  

 

 

پادشاهی فریدون پانصد سال بود  

 

فِریدون چو شد بر جهان کامگار                                   ندانست جز از خویشتن شهریار 

 

به رسم کَیان گاه و تختِ مِهی                                   بیاراست با تاج شاهنشهی 

 

به روز خجسته سر مهرماه                                        به سر بر نهاد آن کَیانی کلاه  

 

  از اینجا بشنوید:  

 http://s1.picofile.com/file/6287234404/Fereydoon.mp3.html                                                                                            


درود بر روان فردوسی بزرگ 

   به نام خداوند جان و خرد                                           کزین برتر اندیشه برنگذرد  

سرآغاز شاه نامه را از اینجا بشنوید:... 

http://s1.picofile.com/ghalam/Music/shahname-aghaz.mp3.html   

 


 

زمانیکه سخن از زایمان بانوان و آنهم زایمان غیر طبیعی!! به میان می آید, سزارین واژه آشنایی است که از به دنیا آمدن سزار روم گرفته شده است.اما ما غافل از آنیم که این روش به دنیا آمدن -از طریق برش جراحی-نخستین بار در ایران اتفاق افتاده است که مستندترین آن در شاه نامه فردوسی گرانقدر ماست که در آن,رستم زال,پهلوان پرآوازه ایرانی که بیشتر ما و بخصوص نسل امروز ,فقط با نام او آشنا هستیم,ده قرن پیش اینگونه از مادر زاده میشود و از آنجا که ایرانیان غافل نام خوبیست برای ما !!به نام سزار تمام میشود..شاه نامه تاریخ ماست ..بخوانیم و آموزه هایش را آویز گوش فرزندانمان کنیم که دست کم آنچه را که مانده است پاسدار باشیم..ما در برابر این کتاب و هویت ملی و ایرانی مسئولیم... زین پس به جای واژه بیگانه سزارین بگوییم"رستم زادی"

 

روایت زایمان رودابه مادر رستم دستان را از اینجا بشنوید: 

 http://s1.picofile.com/ghalam/Music/shahname-rostam%20zadi.mp3.html

     

 

 

 گرفتند هر کس ره بخردی

 گرفتند هر کس ره بخردی

   

 گرفتند هر کس ره بخردی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد